معنی نیش و نوش

حل جدول

نیش و نوش

اثری از رضوان جوزانی

لغت نامه دهخدا

نیش

نیش. (اِ) مبضغ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). افزاری بود به صورت نیش که بدان رگ گشایند. (انجمن آرا). نیشتر. نشتر. تیغ. مفصد. مشرط. (یادداشت مؤلف):
گفت فردانیش آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست.
فردوسی.
به دیدارش هرکس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نیشی و نصالی.
فرخی.
نیش بگرفت و گفت عز علیک
اینچنین دست را که یارد خست.
عنصری.
خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم
به نیش از سقبه آن ناسور یک هفته بر دارم.
سوزنی.
خاقانی را به نیش مژگان
بس کز رگ جان گشاده ای دم.
خاقانی.
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست.
خاقانی.
رگ را سر نیش یاد نارم
چون بالش پرنیان ببینم.
خاقانی.
نیشی بداده بود زهرآلود تا سلطان را بدان فصد کند. (راحهالصدور).
چو خون در تن ز عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد.
نظامی.
ترسم ای فصاد اگر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی.
مولوی.
طفل می ترسد ز نیش و احتجام
مادر مشفق در آن غم شادکام.
مولوی.
عاقبت درد دل به جان برسید
نیش فکرت به استخوان برسید.
سعدی.
مرا خود دلی دردمند است و ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش.
سعدی.
|| آلت زهر ریختن کژدم و زنبور و امثالها. (سروری). سوزن گونه ای که بر دم زنبور و کژدم و بیشتر گزندگان است زدن را و زهر ریختن را. حمه. ابره. (یادداشت مؤلف):
گرت بهره نوش است بی نیش نیست
دلی نیست کز نیش او ریش نیست.
فردوسی.
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش.
عنصری.
یکی چون مرغ پرنده ولیکن پرش اندیشه
یکی ماننده ٔ کژدم ولیکن نیش او در فم.
ناصرخسرو.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.
ناصرخسرو.
درختی شگفت است مردم که بارش
گهی نیش و زهراست و گه نوش و شکّر.
ناصرخسرو.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.
خاقانی.
به زنبوره ٔ تیر زنبورنیش
شده آهن و سنگ را روی ریش.
نظامی.
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زآن نیش و زین دیگر عسل.
مولوی.
من خود از کیدعدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.
سعدی.
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته ست
نوش می خواهی هلا گر پای داری نیش را.
سعدی.
به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او
کسی کو انگبین جوید چه باک از نیش زنبورش.
اوحدی.
آفریننده ٔ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.
مکتبی.
|| زهر. (سروری) (برهان قاطع) (انجمن آرا).مقابل نوش. (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || کنایه ٔ توهین آمیز. تعریض اهانت آمیز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیش زدن در سطور ذیل شود. || نوک و تیزی سر خنجر و کارد. (انجمن آرا). تیزی سر هر چیز را گویند همچو نیش کارد و خنجر. (برهان قاطع). نوک تیز خنجر و شمشیر و جز آن:
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
باباطاهر.
|| نوک باریک و تنک چیزی مانند نیش قلم. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود. || سُک. چوب نوک تیز یا چوبی که بر نوک سیخی از آهن است راندن ستور را. (یادداشت مؤلف).سیخ. سیخونک:
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم نیش.
لبیبی.
بی جرم و جنایتی که از من دانی
چون پیر خر از نیش ز من ترسانی.
فرخی.
|| دندان دراز نوک دار که به هر دو جانب دهان سباع و خوک و غیره باشد. (غیاث اللغات). آزم. ناب. یشک. دندان تیز. (یادداشت مؤلف). هر یک از چهار دندان نوک تیز جلو دهان دو عدد در بالا و دو عدد در پائین. ناب. ضرس الکلب. دندان بادام شکن. (فرهنگ فارسی معین):
هرکه او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید بر او تا کار او یک جا کند.
منوچهری.
بانگ او کوه بلرزاندچون شیهه ٔ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری.
|| در تداول، توسعاً به معنی دهان است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نیش باز کردن و نیش باز شدن در ترکیبات نیش در سطور بعد شود. || نشان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). علامت. (ناظم الاطباء). || علم و رایت. (ناظم الاطباء). || نوعی خرما که آن را خرمای ابوجهل گویند. (از برهان). || توسعاً به معنی نیش زدن هم آمده است:
نیش عقرب نه ازره کین است
اقتضای طبیعتش این است.
سعدی.
محرم کیشم نئی به خویشم بگذار
مرهم ریشم نئی ز نیشم بگذر.
قاآنی.
- به نیش زدن،نیش زدن:
من خوداز کید عدو باک ندارم لیکن
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
- به نیش کشیدن، به دندان کندن گوشت نیم پخته از استخوان و امثال آن. (یادداشت مؤلف).
- || بدندان گرفتن. در تحقیر و مزاح در مورد کسی که شخصی یا چیز مطلوب خود را بردارد و با خود برد گویند: به نیش کشید و برد، در مقام تشبیه به گربه که بچه اش را به دندان گیرد و جابجا کند.
- به نیش گرفتن، نیش زدن. گزیدن:
بشد مرد دانا پی کار خویش
گرفتند یک روز [زنبوران] زن را به نیش.
سعدی.
- نیش باز کردن، خنده ای خنک و بی مزه و نادلنشین کردن.
- نیش باز شدن، خندان شدن. از خوشحالی خنده کردن. لبان کسی تا بناگوش بازشدن. فراخ خندیدن به نشانه ٔ خوشحالی. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده از فرهنگ فارسی معین).
- نیش خوردن،گزیده شدن. به نیش آزرده گشتن:
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش.
سعدی.
به نیشی که خوردم چه مایه نوش آوردم. (گلستان سعدی).
- نیش زدن، به نیشتر زدن:
سنان جور بر دل ریش کم زن
چو مرهم می نسازی نیش کم زن.
ناصرخسرو.
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش.
نظامی.
نه نیشی می زند دوران گیتی
که آن را تا قیامت نیست مرهم.
سعدی.
شعر خون بار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم.
حافظ.
- || گزیدن.با نیش آزردن چنانکه زنبور و عقرب. با نیش زهر در تن فروکردن چنانکه زنبور. (یادداشت مؤلف):
نه کژدم سر نیش زد عالمی را
که او را وبال آمد آن نیش کو زد.
خاقانی.
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش.
نظامی.
نیش در آن زن که ز تو نوش خورد
پشم در آن کش که ترا پنبه کرد.
نظامی.
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمی دهی نیش مزن.
سعدی.
سر تشنیع نداری طلب یار مکن
مگست نیش زند گر طلب نوش کنی.
سعدی.
بی هنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر دل می زند چون کژدمی.
سعدی.
- || سر برآوردن. دمیدن. اندکی روییدن چیزی، چون نیش زدن سبزه از خاک، یا نیش زدن شکوفه از شاخ یا نیش زدن دندان از لثه. (از یادداشت های مؤلف).
- || به کنایت ها کسی را آزردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیش زبان زدن شود.
- نیش شکستن در دل، تحمل طعن کردن:
نوش دادم به کسان نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند.
صائب (از آنندراج).
- نیش فروبردن، نشتر زدن. نیش زدن:
جزع تو در دل هزار نیش فروبرد
لعل تو جان را هزار کار برآورد.
خاقانی.
- نیش فروزدن، نیش زدن:
شنیدی که زنبور کافر بمیرد
هرآنگه که نیشی به مردم فروزد.
خاقانی.
- امثال:
نوش خواهی نیش می باید چشید.


نوش نوش

نوش نوش. (اِ مرکب) گوارا باد. نوش باد. نوشانوش:
نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش
نیست خالی رزم او از گیرگیر و های های.
منوچهری.
ساقی غم که جام جام دهد
عمر درنوش نوش می بشود.
خاقانی.
هر شرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه.
خاقانی.
چو بیدارم کنند از خواب مستی چشم آن دارم
که همسنگ اذان گیرند بانگ نوش نوشم را.
سنجر کاشی (از آنندراج).
|| پیاپی نوشیدن. (آنندراج).


نوش

نوش. (اِمص) نوشیدن. (رشیدی) (اوبهی) (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). آشامیدن. (برهان قاطع) (جهانگیری). عمل نوشیدن. (فرهنگ فارسی معین). اسم از نوشیدن است. (یادداشت مؤلف). نوشیدن مطلقاً و نوشیدن می و باده نوشی:
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش
خنک آنکه دل شاد دارد به نوش.
فردوسی.
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با ناله ٔ چنگ و نوش.
فردوسی.
چو از کار ولایت بازپرداخت
دگرباره به نوش و ناز پرداخت.
نظامی.
|| (اِ) عسل. (اوبهی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی).انگبین. (ناظم الاطباء):
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
هرکه باشد سپوزکار به دهر
نوش با کام او شود چون زهر.
بوشکور.
به طعم نوش گشته چشمه ٔ آب
به رنگ دیده ٔ آهوی دشتی.
دقیقی.
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ.
فردوسی.
همی پرورانَدْت با شهد ونوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش.
فردوسی.
لَبْت گوئی که نیم کفته گل است
می و نوش اندر او نهفتستی.
طیان.
مرا چون خروش تو آمد به گوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش
بلبلکان بانشاط قمریکان باخروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش.
منوچهری.
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی.
فخرالدین اسعد.
تو چون ویسی لب از نوش و تن از سیم
تو گوئی کرده شد سیبی به دو نیم.
فخرالدین اسعد.
به دریا در گهر جفت نهنگ است
چو نوش اندر دهان جفت شرنگ است.
فخرالدین اسعد.
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بنده بُدَش چشمه ٔ نوش را.
اسدی.
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است.
ناصرخسرو.
زیرا که به زیر نوش و خزّش
نیش است نهان و خار مستور.
ناصرخسرو.
گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم
بنگر به یار خویش که او گرسنه ست و عور.
ناصرخسرو.
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندرنور نار است.
مسعودسعد.
گر زهر موافقت کند تریاق است
ور نوش مخالفت کند نیش من است.
خیام.
گر زهر دهد تو را خردمند بنوش
ور نوش رسد ز دست نااهل بریز.
خیام.
شتربه گفت طعم نوش چشیده ام، هنگام زخم نیش است. (کلیله و دمنه).
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
ز انعامش دهان نحل پرنوش
زجودش کرم پیله پرنیان پوش.
عمادی شهریاری.
از سخن های عذب شکّرطعم
در دهان زمانه نوش منم.
انوری.
به بوسه مُهر نوش او شکستم
شکست اندر دلم نیش جفاها.
خاقانی.
عافیت زآن عالم است اینجا مجوی ازبهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن.
خاقانی.
به چشم آهوان آن چشمه ٔ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش.
نظامی.
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش.
نظامی.
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته باد بر دوش.
نظامی.
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد
نه دل من که دل خلق جهانی دارد.
سعدی.
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل ِ تناور کند ز دانه ٔ خرما.
سعدی.
احتمال نیش کردن واجب است ازبهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست.
سعدی.
آفریننده ٔ خزان و بهار
نوش با نیش ساخت گل با خار.
مکتبی.
|| شهد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). هر چیز شیرین را گویند. (از رشیدی) (انجمن آرا). شیرینی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || تریاک. پادزهر. (رشیدی) (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از جهانگیری). تریاق. (غیاث اللغات). پازهر. (صحاح الفرس). نوشدارو.آنکه زهر را باطل کند. (ناظم الاطباء). مقابل زهر:
به جائی که زهر آگند روزگار
از او نوش خیره مکن خواستار.
فردوسی.
گشاده سخن کس نیارست گفت
که نشنید کس نوش با زهر جفت.
فردوسی.
چنین بود تا بود گردان سپهر
که با زهر نوش است و با کینه مهر.
فردوسی.
گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد
بر یادکردخواجه ٔ سید عجب مدار.
فرخی.
گر هلاهل در دهان گیرد مَثَل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان.
فرخی.
جهان را هرچه بینی همچنین است
به زیر نوش و مهرش زهر و کین است.
فخرالدین اسعد.
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد.
سنائی.
از خوارزم آر مهر این تب
وز جیحون ساز نوش این سم.
خاقانی.
گر گلاب از گل و گل ازخار است
نوش در مهره، مهره در مار است.
نظامی.
|| نوشدارو. رجوع به نوشدارو شود:
ولیکن اگر داروی نوش من
دهم زنده ماند یل پیلتن.
فردوسی.
|| شراب. مشروب. نوشیدنی:
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش
چو شد نوش خورده شتاب آمدش
گران شد سرش رای خواب آمدش.
فردوسی.
بفرمود تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.
فردوسی.
از آن پس به رامش سپردند گوش
به جام دمادم کشیدند نوش.
اسدی.
دگر ره یکی جام یاقوت نوش
بدان نوش لب داد و گفتا خموش.
نظامی.
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست.
نظامی.
|| هر چیز نوشیدنی خصوصاً هرگاه شیرین و مطبوع و گوارا باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
دهد نوش او را ز شیر و شکر
همیشه ورا پروراند به بر.
فردوسی.
|| نقل و شیرینی که مزه ٔ شراب کنند. (یادداشت مؤلف):
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکسِتان
تا نوش جام و خوشنمک خوان کیستی.
خاقانی.
|| سرو کوهی. (ناظم الاطباء). سور. سرو تبری. سرو خمره ای. سرو کش. گونه ای از سرو است. جنگل کوچکی از این نوع درخت در دره ٔ کتول در محلی موسوم به سورکش وجود دارد. (از یادداشتهای مؤلف). و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 36 شود. || ماده ٔ شیرینی که در پای گلبرگهاست. (لغات فرهنگستان). || در اصل به معنی حیات است. (رشیدی) (از انجمن آرا). کنایه از حیات و زندگی. (از برهان قاطع). زندگی. (غیاث اللغات). ظاهراً این معنی را از نوشابه و نوشدارو استنباط کرده اند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به نوشدارو شود. || کنایه از آب حیات است. (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات). به این معنی نوشابه درست است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || ملاحت. شیرینی. (ناظم الاطباء). || انعام. بخشش. (ناظم الاطباء). || (ص) شیرین. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی بعدی شود:
هوش من آن لبان نوش تو بود
تاشد او دور من شدم مدهوش.
بوالمثل.
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب می نرسد.
خاقانی.
|| نوشین. نوشینه. چیز خوش مزه و خوشگوار. (آنندراج از بهار عجم). لذیذ. مطبوع. خوشایند. موافق. (ناظم الاطباء). نیز رجوع به معنی قبلی شود:
طفل بد را که گریه ٔ تلخ است
به که در خواب نوش می بشود.
خاقانی.
|| گوارا. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). سازگار. (برهان قاطع):
چند بردارد این هریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش.
رودکی.
هرچه آن بر تن تو زهر بود
بر تن مردمان مدار تو نوش.
معنوی بخارائی.
|| جاوید. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به انوش و انوشه شود. || (صوت) گوارا باد!نوش جان باد! (برهان قاطع). هنیاً. هنیئاً. هنیئاً مریئاً. گوارا! گوارای وجود! نوش جان ! نوش باد:
گر ایدون که باشَدْت لختی درنگ
به گوش آیدت نوش و آوای چنگ.
فردوسی.
به فرمانْش مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان بُد پر آواز نوش.
فردوسی.
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید.
فردوسی.
همه شهر بودی پر آوای نوش
سرای سپهبد بهشتی به جوش.
فردوسی.
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرند
زهر نوشند و همه نوش و هنیئا شنوند.
خاقانی.
وآنگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربطزنان می گفت نوش.
حافظ.
که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش.
حافظ.
|| (نف مرخم) آشامنده. نوشنده. (برهان قاطع). مخفف نوشنده است و به صورت مزید مؤخر در ترکیب به کار است: باده نوش. دردنوش. جرعه نوش. پیاله نوش.

نوش. [ن َ وَ] (اِ) انعام و بخشش و پاداش و جزا (؟). (ناظم الاطباء).

نوش. [ن ُ وِ] (اِ) مکتوب و نوشته و سرنوشت و تقدیر (؟). (ناظم الاطباء).

نوش. (نف مرخم) گوش کننده. شنونده. مخفف نیوش است که شنیدن و گوش کردن باشد. رجوع به نیوش شود.

نوش. [ن َ وِ] (اِمص) اسم از نویدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نویدن شود.


ناز و نوش

ناز و نوش. [زُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) عیش و نوش. خوشگذرانی:
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد.
حافظ.


نای و نوش

نای و نوش. [ی ُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خوشگذرانی. لهو و لعب. نا و نوش: پسر از لذت نای و نوش این سخن در گوش نیاورد. (گلستان).

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیش

نشتر، نیشتر، زخم، نوک،
(متضاد) نوش


نوش

آشامیدن، گساردن، گوارا، مهنا، شهد، انوشه، جاوید، جاویدان، پادزهر، تریاق،
(متضاد) نیش

فرهنگ عمید

نوش

[مقابلِ نیش] هرچیز مطبوع و خوشایند،
(شبه‌جمله) گوارا باد، نوش جان باد،
[قدیمی] عسل، شهد، انگبین،
[قدیمی] پادزهر، تریاق،
[قدیمی] شراب، باده،
[قدیمی] نوعی نقل و شیرینی که برای مزۀ شراب می‌خورند،
(اسم مصدر) [قدیمی] زندگی، حیات، بی‌مرگی،
(صفت) [قدیمی] گوارا،
(صفت) [قدیمی] شیرین،

فرهنگ معین

نوش

هرچیز نوشیدنی.2- شهد، انگبین، نوش دارو، پادزهر، خو شگوار. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

ناز و نوش

(اسم) عیش و نوش خوشگذرانی: صبا بتهنیت پیر می فروش آمد که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد. (حافظ. ‎ 118)

معادل ابجد

نیش و نوش

722

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری